۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

کفر نمی گویم

خدايا کفر نميگويم،

پريشانم،

چه ميخواهي تو از جانم؟!

مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.

خداوندا!

اگر روزي ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر پوشي

غرورت را براي تکه ناني

به زير پاي نامردان بياندازي

و شب آهسته و خسته

تهي دست و زبان بسته

به سوي خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايه ي ديوار بگشايي

لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري

و قدري آن طرفتر

عمارتهاي مرمرين بيني

و اعصابت براي سکه اي اينسو و آنسو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر روزي بشر گردي

ز حال بندگانت با خبر گردي

پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

دکتر علی شریعتی - پدر مادر ما متهمیم
· · Share

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر