۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

عشق کور است

در زمانهای بسیار قدیم وقتی که هنوز پای بشربه زمین نرسیده بود، فضیلت وتباهی درهمه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته وکسل تر از همیشه؛ناگهان ذکاوت ایستاد وگفت :بیایید بازی کنیم! مثلا"قایم باشک !
همه ازاین پیشنهاد شاد شدند
ودیوانگی فورا فریاد زد:من چشم می گذارم و از آنجا که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردنداو چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد
دیوانگی جلوی درختی رفت وچشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن :یک....دو....سه....

همه رفتند تا جایی پنهان شدند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت درمیان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت:زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد؛
و دیوانگی مشغول شمردن بود؛هفتادونه....هشتاد....هشتادویک....

همه پنهان شدندبه جز عشق
که همواره مرددبود ونمی توانست تصمیم بگیرد
وجای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق خیلی مشکل است.
در همین حال شمارش دیوانگی روبه اتمام بود.نودوهشت....نودونه....

وهنگامی که دیوانگی به عدد صد رسیدعشق پرید و میان یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام؛دارم میام...
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود
چون تنبلی؛
تنبلی اش آمده بود تا در جایي پنهان شود.
ولطافت که بر شاخ ماه آویزان شده بود؛
دروغ ته دریا؛
هوس در مرکز زمین،
یکی یکی را پیدا کرد به جز عشق.....
او از یافتن عشق نا امید شده بود
که حسادت در گوش هایش زمزمه کرد:تو فقط عشق را پیدا کن او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد دوباره ودوباره
تا با صدای ناله ای متوقف شد
عشق از پشت بوته بیرون آمد.با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می
زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده
بود.
دیوانگی گفت: من چه کردم،من چه کردم چگونه می توانم تورادرمان کنم؟
عشق پاسخ داد:تو نمی توانی مرادرمان کنی امااگر می خواهی کاری بکنی،راهنمای من شو.......

این گونه شد که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر