۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

چه شاعرانه

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که عوفی شاعر دربار را دید و از او خواست تا برایش شعری بگوید که مصرع اولش بگونه ای باشد که وقتی سلطان پا به پله اول می گذارد حکم قتلش را بدهد و مصرع دومش بگونه ای باشد که وقتی سلطان پا به پله بعدی می گذارد به او پاداشی گران دهد، الی آخر!
عوفی بدینگونه سرود:

- سالها بود ترا می کردم ،
همه شب تا به سحر گاه دعا

- یاد داری که به من می دادی،
درس آزادگی و مهر و وفا؟

- همه کردند چرا ما نکنیم ،
وصف روی گل زیبای ترا ؟

- تا ته دسته فرو خواهم کرد،
خنجر خود به گلو گاه نگاه

- تو اگر خم نشوی تو نرود ،
قد رعنای تو از این درگاه

- مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش،
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش

- یاد داری که ترا شب به سحر می کردم،
صد دعا از دل پریشان مریض احوال؟

- وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست ،
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال .

- عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن ،
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر