فلسفه تحليلى و فلسفه زبان
نوشته ك. س. دانلان ترجمه شاپور اعتماد - مراد فرهادپور
افزون بر اين، غالبا اهداف متفاوتى براى مطالعه فلسفى زبان وضع شده است. برخى فلاسفه، از جمله برتراند راسل و ويتگنشتاين دوره اول، بر اين قول بودهاند كه ساختار ضمنى، (underlying structure) زبانساختارجهان را بازمىتابد. براساس اين قول، فيلسوف مىتواند با تحليل زبان به حقايقى مهم در باب واقعيت نائل آيد. اين نظريه تصويرى زبان، (picture theory of language) ،به رغم نفوذش، امروزه از جانب فلاسفه تحليلى عموما باطل قلمداد مىشود.
يكى ديگر از مناقشات اصلى اين است كه آيا زبان روزمره ناقص، مبهم، گمراهكننده، و حتى بعضى اوقات متناقض استيا خير. از اين رو برخى از فلاسفه تحليلى تاسيس زبانى «ايدئال» را مدنظر قرار دادهاند: زبانى دقيق و فاقد ابهام و داراى ساختارى شفاف. الگوى عام چنين زبانى غالبا [زبان] منطق نمادى بوده است كه توسعه آن در قرن بيستم نقشى محورى در فلسفه تحليلى ايفا كرده است. قول بر اين بود كه تاسيس چنين زبانى مىتواند بسيارى از مناقشات سنتى فلسفه را خاتمه بخشد، مناقشاتى كه منشا آنها ساختار گمراهكننده زبانهاى طبيعى قلمداد مىشد. اما در قطب مخالف، برخى از فلاسفه معتقد بودند كه بسيارى از مسائل فلسفى از كمتوجهى نسبتبه آنچه مردمان به طور روزمره در موقعيتهاى مختلف بيان مىكنند، سرچشمه مىگيرد.
فلاسفه تحليلى به رغم اين اختلافنظرها در بسيارى موارد متفقالقولاند. براى مثال، غالب اين فلاسفه توجه خود را به مسائل فلسفى خاصى چون مساله استقراء معطوف كردهاند، و يا آنكه مفاهيم معينى چون مفهوم حافظه يا هويتشخصى، (personal identity) را مورد مطالعه قرار دادهاند بدون آنكه نظامهاى متافيزيكى جامعى وضع كنند. - اين نگرش به همان قدمت روش سقراطى است، روشى كه در رسالههاى افلاطون تجسم يافته است. افلاطون هميشه كار خود را با پرسشهاى معينى چون «معرفت چيست؟» يا «عدالت چيست؟» آغاز مىكرد، و اين پرسشها را به شيوهاى تعقيب مىكرد كه مىتوان آن را به راحتى نمونه تحليل فلسفى به مفهوم جديد كلمه دانست.
علىالاصول، تحليل فلسفى بايد برخى مفاهيم مهم را وضوح بخشد و براى آن پرسشهاى فلسفى كه شامل اين مفاهيم است، پاسخى بيابد. مثال بارز چنين تحليلى را مىتوان در نظريه وصفهاى معين راسل، (theory of definite descriptions) يافت. بنا به قول راسل هر حكم ساده موضوع - محمولى نظير «سقراط حكيم است» ظاهرا دو جزء دارد: يكى [مسند يا] موضوع اشاره (سقراط)، ديگرى [مسنداليه يا] آنچه درباره موضوع است (حكيمبودن سقراط). اما اگر وصفى معين جايگزين اسم خاص شود، مانند حكم «رئيسجمهور ايالات متحده حكيم است»، ظاهرا ما همچنان با امرى مورد اشاره و آنچه درباره آن بيان مىشود، سروكار داريم. ولى اگر هيچ مابازايى براى وصف موردنظر وجود نداشته باشد مسالهاى پديد مىآيد - همانند حكم زير: «پادشاه كنونى فرانسه حكيم است.» با آنكه اين حكم ظاهرا راجع به هيچ امرى نيست معهذا مضمون آن قابل فهم است. به دليل وجود اين مساله، آ. ماينونگ (يكى از فلاسفه برجسته قبل از جنگ جهانى اول)، كه به جهت «نظريه اعيان»، ( Gegenstandstheorie) مشهور است، ناچار شد براى تبيين چنين مثالهايى ميان اشياء داراى وجود واقعى و اشيائى كه وجودى از نوع ديگر دارند تمايز قائل شود; چون [به اعتقاد او] چنين احكامى را نمىتوان درك كرد مگر آنكه معطوف به امرى باشند.
به اعتقاد راسل فلاسفهاى نظير ماينونگ به اعتبار صورت ظاهرى شكل دستورى [اين جمله] به غلط پنداشتند كه گويا چنين احكامى صرفا احكام ساده موضوع - محمولى هستند. در واقع، آنها احكامى مركباند; چون تحليل مثال فوق آشكار مىسازد كه وصف معين «پادشاه كنونى فرانسه» به هيچ وجه جزء مستقلى از حكم را تشكيل نمىدهد. تحليل زبانى نشان مىدهد كه اين حكم تركيب عطفى پيچيدهاى از چند حكم است: (1) «كسى پادشاه كنونى فرانسه است» ; (2) «حداكثر يك نفر پادشاه كنونى فرانسه است» ; (3) «اگر كسى پادشاه كنونى فرانسه باشد او حكيم است.» اما نكته مهمتر آن است كه هركدام از اين سه جزء به تنهايى حكمى كلى است كه به هيچكس يا چيز خاصى معطوف نيست. [(1)، (2)، (3) تحليل كامل حكم فوق به شمار مىآيند.] در اين تحليل كامل، هيچ بخشى معادل «پادشاه كنونى فرانسه» وجود ندارد. اين امر نشان مىدهد كه هيچ بخشى از حكم فوق را نمىتوان عبارتى دانست كه مانند اسمهاى خاص بر چيزى دلالت كند، چيزى كه گويا همان موضوع مورد اشاره كل حكم است. بنابراين تمايز ماينونگ ميان اشيائى كه وجودى واقعى دارند و اشيائى كه وجودى از نوعى ديگر دارند، بىمورد است.
ديدگاه عام فلسفه تحليلى
ماهيت و نقش و روش تحليل
هدف فلسفه تحليلى مطالعه دقيق و موشكافانه مفاهيم است.منزلت فلسفه در سنت تجربهگرا. روح و سبك فلسفه تحليلى با سنت تجربهگرا عجين است، سنتى كه بر دادههاى حواس تاكيد مىكند و قرنهاست كه به استثناى دورههاى كوتاه خصلتبارز فلسفه بريتانيايى بوده است و اين فلسفه را از كورانهاى عقلگراى فلسفه قاره اروپا متمايز ساخته است. از اين رو تعجبى ندارد كه فلسفه تحليلى عمدتا در كشورهاى آنگلوساكسون ريشه دوانده است. در واقع، عموما سرآغاز فلسفه تحليلى جديد را به زمانى نسبت مىدهند كه دو چهره برجسته اين سنت، راسل و مور (كه هر دو فيلسوفان دانشگاه كمبريجبودند) بر ضد نوعى ايدئاليسم ضدتجربهگرا قيام كردند كه موقتا عرصه فلسفه را در انگلستان قبضه كرده بود. مشهورترين تجربهگرايان بريتانيا - جان لاك، جورج بركلى، ديويد هيوم و جان استوارت ميل - در بسيارى از علايق و تعاليم و روشها با فيلسوفان تحليلى معاصر شريك بودند. با آنكه بسيارى از تعاليم خاص اين مشاهير، امروزه هدف حمله فيلسوفان تحليلى است، چنين به نظر مىآيد كه اين امر بيشتر نتيجه توجه هر دو گروه به مسائل فلسفى معينى است و تفاوتى در ديدگاه عام فلسفى آنها وجود ندارد.
غالب تجربهگرايان، به رغم پذيرش ناتوانى حواس در كسب يقين در خور معرفت، برآناند كه رسيدن به باورهاى موجه درباره جهان فقط از طريق مشاهده و آزمون ميسر است; يعنى استدلال پيشينى بر مبناى مقدمات بديهى نمىتواند براى ما واقعيت جهان را مكشوف كند. اين نظر به دودستگى بارزى ميان علوم منجر شده است: اختلاف ميان علوم فيزيكى، كه در نهايتبايد نظريههاى خود را به يارى مشاهده تصديق كنند، و علوم قياسى يا پيشينى - براى مثال، رياضيات و منطق - كه روش آنها استنتاج قضايا از اصول موضوعه است; چون علوم قياسى نمىتوانند باورهاى موجه، يا حتى معرفت، درباره جهان به ما عرضه كنند. اين پيامد سنگ زيربناى دو نهضت مهم در متن فلسفه تحليلى بوده است: اتميسم منطقى و پوزيتيويسم منطقى. براى نمونه، از ديدگاه پوزيتيويستى، قضاياى رياضى صرفا نتيجه تعيب پيامدهاى اصول وضعى يا قراردادهايى هستند كه براى تعيين چگونگى كاربرد نمادهاى رياضى تدوين شدهاند.
حال اين پرسش مطرح مىشود كه آيا خود فلسفه را بايد بخشى از علوم تجربى يا علوم پيشينى دانست؟ تجربهگرايان آغازين فلسفه را جزئى از علوم تجربى به شمار مىآوردند. آنان در قياس با فيلسوفان تحليلى معاصر چندان مشتاق تامل در [ماهيت] روش فلسفى نبودند. تجربهگرايان آغازين بيشتر در پى حل مسائل معرفتشناسى (نظريه شناخت) و فلسفه ذهن بودند و اعتقاد داشتند كه مىتوان از طريق دروننگرى به حقايقى اساسى در اين مباحث دستيافت; از اين رو كار خود را نوعى روانشناسى دروننگر، ( introspective psychology) تلقى مىكردند. در حالى كه فيلسوفان تحليلى قرن بيستم چندان تمايل نداشتهاند كه دروننگرى بىواسطه را مبناى غائى تبيين امور بدانند. علاوه بر اين به نظر مىرسيد كه توسعه روشهاى دقيق در منطق صورى مىتواند به حل مسائل فلسفى يارى رساند و منطق هم بىترديد از مصاديق بارز علوم پيشينى است. به اين ترتيب، اين نظر رواج يافت كه فلسفه بايد همراه با منطق و رياضيات طبقهبندى شود.
تحليل مفهومى، تحليل زبانى، تحليل علمى. معهذا اين پرسش همچنان به جا ماند كه نقش و روش فلسفه چيست. از نظر بسيارى فيلسوفان تحليلى كه به شيوه موشكافانه و دقيق مور فلسفه مىورزند، و به ويژه از نظر گروهى كه دانشگاه آكسفورد را مركز فلسفه تحليلى ساختهاند، كار فلسفه تحليل مفاهيم است. به اعتقاد اين گروه، فلسفه مبحثى پيشينى است، زيرا فيلسوف به معنايى خاص از قبل صاحب مفهومى است كه قصد تحليل آن را دارد و در نتيجه بىنياز از هرگونه مشاهده تجربى است.
فلسفه را مىتوان به عنوان تحليل مفهومى يا تحليل زبانى قلمداد كرد. براى مثال، فيلسوف در تحليل مفهوم «ديدن» صرفا ملاحظات زبانشناختى را بيان نمىكند - نظير تحليل فعل «ديدن» - هر چند كه بررسى آنچه مىتوان به كمك اين فعل بيان كرد براى نتايج تحليل او بىربط نيست; چون مفاهيم به هيچ زبان خاصى وابسته نيستند; هر مفهومى وجه مشترك همه زبانهايى است كه قادر به بيان آن هستند. به اين ترتيب، فلاسفهاى كه معتقدند كارشان تحليل مفاهيم است همواره در جهت رفع اين اتهام كه مسائل و راهحلهاى آنها صرفا منحصر به لفظ است تلاش كردهاند.
از سوى ديگر، ساير فلاسفه تحليلى توجه خود را بيشتر به اين امر معطوف كردهاند كه هر عبارتى چگونه در زبان روزمره غيرفنى به كار برده مىشود. از اين رو، برخى منتقدان، به قصد تحقير، اصطلاح فلسفه زبان متعارف، (ordinary language philosophy) را به اينگونه تحليلها اطلاق كردهاند. كتاب بانفوذ مفهوم ذهن اثر گيلبرت رايل (فيلسوف برجسته آكسفوردى) نمونه بارز تحقيقاتى است كه به اعتقاد برخى از منتقدان مبناى عمده آن توجهى پيشپاافتاده به نحوه حرفزدن انگليسى زبانها است; ولى آن دسته از فلاسفه تحليلى هم كه به اصطلاح زبان متعارف با وحشت مىنگرند چه بسا استدلالهايى نظير همان براهين رايل اقامه كنند.
مساله ادراك نشان مىدهد كه فلاسفه تحليلى پايبند به تحليل مفهومى هدف و غايت فلسفه را متفاوت از علم و در عين حال مكمل آن مىدانند. فيزيولوژيستها، روانشناسان و فيزيكدانها هم - از طريق آزمايشها و مشاهدات و نظريههاى آزمونپذير - در گسترش فهم ما از مساله ادراك سهيم بودهاند. معهذا به نظر مىرسد كه علوم همواره گرايش دارند مواضع قبلى خود را پشتسر گذارند، گرايشى كه ظاهرا فلسفه فاقد آن است. براى مثال، در قلمرو فلسفه، تبيينى كه فيلسوفى تحليلى چون مور و پوزيتيويستى چون آير در قرن بيستم از ادراك ارائه مىكنند با تبيين لاك در قرن هفدهم پيوندى نزديك دارد.
اختلاف ميان فلسفه و علم در آن است كه عالم رخدادى واقعى نظير ديدن را بررسى مىكند، در حالى كه فيلسوف مفهومى را مورد مطالعه قرار مىدهد كه از قبل و مستقل از هرگونه اكتشاف تجربى در اختيار دارد. اگر عالم كار خود را با اين فرض شروع مىكند كه مىتواند مثالهاى [مفهوم] ديدن را در عين كاربرد اين مفهوم تشخيص دهد، فيلسوف مىخواهد بداند كه ديدن متضمن چه امورى است، يا به سخن ديگر چه شروطى را مىتوان براى طبقهبندى موارد ديدن اعمال كرد. براى مثال، او مىخواهد بداند كدام شرط لازم يا كافى است. به هنگام آزمون اين نظريه فلسفى كه رؤيت هر شىء مستلزم آن است كه اين شىء در فرد مشاهدهگر تجربهاى بصرى را سبب شود (نظريه على ادراك) نيازى به اجراى آزمايشى علمى نيست. ايجاد موقعيتهاى خاصى كه در آنها اشياء فيزيكى گوناگون هيچگونه تجربه بصرى را سبب نمىشوند، آن هم به قصد اثبات رؤيتناپذيرى اين اشياء، كار بيهودهاى است. زيرا اگر اين نظريه درستباشد، اينگونه موقعيتهاى آزمايشگاهى مصداق ديدن نخواهند بود; و اگر نظريه غلط باشد صرف توصيف موقعيتى فرضى بايد كفايت كند. مساله اصلى چگونگى طبقهبندى موقعيتهاست و براى اين منظور موقعيتهاى فرضى به همان اندازه موقعيتهاى واقعى مناسباند.
نقش درمانى تحليل. از ديد برخى فيلسوفان سنت تحليلى، به خصوص آنان كه از ويتگنشتاين تاثير پذيرفتهاند، تحليل مفاهيم علاوه بر آنكه فىنفسه كارى لذتبخش است ارزشى درمانى نيز دارد. حتى دانشمندان و عوام نيز در لحظات فلسفى خود به سبب عدم درك تحليل مناسب مفاهيمى كه به كار مىبرند مسائل فلسفى ايجاد مىكنند. اين افراد وسوسه مىشوند تا براى تبيين اين دشواريها نظريههايى صورتبندى كنند، در حالى كه مىبايست نقش مفاهيم را از يكديگر تميز دهند، كارى كه به آنان ثابت مىكرد كه اصلا مسالهاى در كار نيست. بدين ترتيب، ناتوانى از درك نحوه استعمال مفاهيم روانشناختى - نظير احساسات، عواطف و اميال - توجه فيلسوفان را به مسائل خاصى معطوف كرده است، مسائلى چون علم به اذهان ديگر يا اينكه چگونه عواطف و اميال مىتوانند موجب تغييراتى فيزيكى در جسم شوند و يا بالعكس. با اين تصور از فلسفه، تحليل مفاهيم موردنظر به جاى حل، ( مسائل، آنها را «منحل»، (dissolve) مىكند، زيرا فلاسفه با اين كار درمىيابند كه صورتبندى ايشان از مساله بر خطاهايى در مورد خود اين مفاهيم استوار بوده است.
غالبا از اين نحوه نگرش به فلسفه خرده مىگيرند كه چرا كار فلسفه را صرفا به رفع و رجوع سردرگميهاى فلاسفه ديگر منحصر مىكند و از اين طريق آن را به كارى عقيم و بيهوده تبديل مىكند. البته لزومى ندارد كه اين سردرگميها فقط به فلاسفه ديگر محدود شود. براى مثال، دانشمندان هم مىتوانند نظريههايى فلسفى تاسيس كنند كه بر نحوه طراحى آزمايشهاى آنان تاثير گذارد، و از اينرو نظريههاى فلسفى آنان نيز مىتواند مورد درمان فلسفى قرار گيرد. مثلا رفتارگرايى در روانشناسى - يعنى همان ديدگاهى كه عواطف و اميال و نگرشهاى ذهنى را تمايلات رفتارى، (behavioral dispositions) قلمداد مىكند - ظاهرا نظريهاى فلسفى است، و چه بسا بر نوعى سردرگمى نسبتبه تحليل مفاهيم روانشناختى استوار باشد. معهذا رفتارگرايى در شكلگيرى رهيافت روانشناسان به علم مؤثر بوده است. به اين ترتيب، فلسفه از اين ديدگاه مىتواند وراى حوزه بازيهاى فلسفى واجد ارزشى درمانى باشد.
فلسفه، به رغم خصلت انتزاعى خود، هميشه به نيازهاى انسانى معطوف بوده است، و شايد حتى الگوى درمانى [فلسفه] بهترين صورت تحقق اين آرمان باشد. براى مثال، مردم عادى نيز همچون فلاسفه با اين پرسش مواجهاند كه آيا افعالشان با شرايطى پيشينى تعيين مىشود يا خير. اما اين مساله، به شرط صحت ديدگاه درمانى از فلسفه، نتيجه كژفهمى در باب مفاهيمى چون عليت و مسؤليت و فعل است كه هركدام محتاج تشريح و توضيحاند.
زبان صورى در برابر زبان متعارف
به لحاظ مباحث روششناختى، نقش زبان يكى از مهمترين ملاحظات فيلسوفان تحليلى و در همه منازعات آنان بعد اصلى حثبوده است. فلاسفه خارج از نحله تحليلى رويهمرفته بر اين نظر هستند كه دلمشغولى اين سنت فلسفى با زبان در حكم نوعى دورى از فلسفه به تعبير كلاسيك آن است. در حالى كه افلاطون و ارسطو، فلاسفه قرون وسطى، تجربهگرايان انگليسى - و در واقع بيشتر فلاسفهاى كه صاحب اثر به شمار مىآيند - جملگى پرداختن به زبان را امرى اساسى دانستهاند. معهذا در مورد اينكه زبان چه نقشى بايد ايفا كند اختلافنظرهايى بنيادى وجود دارد. يكى از اين اختلافنظرها به اهميت زبانهاى صورى (به مفهوم رايج در منطق نمادى) براى پرسشهاى فلسفى مربوط مىشود.تحول منطق رياضى. از زمان ارسطو منطق هميشه با فلسفه متفق بوده است. اما تا اواخر قرن نوزدهم منطق عمدتا منحصر به تدوين قواعدى دقيق براى شكل نسبتا سادهاى از برهان بوده است: قياس. و البته در طى اين مدت منطق هيچگاه به طور منظم در امتداد تحولاتى كه علم رياضى از ابتدا شاهد آن بوده است گسترش نيافت.
عملا از ابتدا رياضىدانان به نحو دقيقى از دو روش مهم بهره گرفتهاند: (1) كاربرد روش اصل موضوعى (نظير هندسه اقليدسى) در گسترش مبحث رياضى; و (2) كاربرد نمادها يا متغيرهاى صورى براى بيان احكام كلى و صادق اين مبحث (با چنين روشى مىتوان گفت A+B B+A ،معادلهاى است كه در آن مىتوان هر اسم يا عددى را جايگزين A و B كرد و نتيجه همچنان صادق باقى بماند).
شگفت آنكه منطقدانان در طول قرون و اعصار هرگز نتوانستند قدرت كاربرد نمادهاى صورى را دريابند. سرانجام وقتى استعمال چنين نمادهايى و ديگر روشهاى رياضى را آغاز كردند، توانستند درك ما را از اين مبحثبسيار گسترش بخشند.
از ميان همه تحولات علمى كه در طى قرن نوزده، عمدتا از طريق آثار رياضىدانان، رخ داد، ابداعات جورج بول انگليسى، واضع جبر بول، و گئورك كانتور روسىالاصل، واضع نظريه مجموعهها، اهميتى خاص دارد، زيرا اين ابداعات مبشر نزديكى بيشتر منطق و رياضيات بود. شخصيتبرجستهاى كه هم رياضىدان و هم فيلسوف بود و بدين لحاظ مىتوان او را عامل اصلى ازدواج منطق (به منزله مبحثى فلسفى) با روشهاى رياضى دانست، گوتلب فرگه (متوفى 1925) نامداشت. فرگه كه از استادان دانشگاه ينا در آلمان بود، از نظر تاريخى عمدتا بهلحاظ نفوذ فكرىاش بر برتراند راسل شهرت داشت، هر چند كه امروزه از آثار او به اعتبار خودشان تقدير مىشود. اثر عظيم برتراند راسل، پرينكيپيا ماتماتيكا [مبانى رياضيات] (1910 - 1913)، كه با همكارى آلفرد نورث وايتهد نگاشته شده بود، همراه با كتاب قبلى راسل به نام اصول رياضيات (1903) فلاسفه را به اين نكته آگاه ساخت كه كاربرد روشهاى رياضى در منطق ممكن استبه لحاظ فلسفى اهميتشايانى داشته باشد. دستگاه نمادى [منطق صورى] اين حسن را داشت كه در عين اينكه با زبان متعارف پيوندى نزديك داشت، قواعدش مىتوانستبه دقت صورتبندى شود. علاوه بر اين، پيشرفتهايى كه در عرصه منطق نمادى رخ داده است تمايزات و روشهاى بسيارى به بار آورده است كه مىتواند در تحليل زبان متعارف نيز به كار گرفته شود.
تفاوتهاى زبان متعارف با منطق صورى. اما چنين به نظر مىرسد كه تفاوت ميان زبان متعارف و زبان مصنوع منطق صورى صرفا در اين نكته خلاصه نمىشود كه اولى فاقد قواعد دقيقا وضع شده، است. آنچه در همان نگاه اول مشهود است اين است كه زبان متعارف غالبا قواعد منطق نمادى را علىالظاهر نقض مىكند. براى مثال حكم زير را در نظر گيريد: «اگر اين طلا است [كه با نماد p نشان داده مىشود]، آنگاه در تيزاب حل مىشود [كه با نماد q نشان داده مىشود].» چنين حكمى در منطق نمادى با شكل منطقى موسوم به شرطى تابع ارزشى، p ? q (كه در آن ؟ به معناى «اگر ...، آنگاه ...» است)، بيان مىشود. براساس يكى از قواعد منطق هرگاه «اين طلا است» كاذب باشد حكم فوق صادق است. در حالى كه در زبان متعارف اين حكم صرفا بر مبناى دلائل منطقى صورى صادق به شمار نمىآيد، بلكه صدق آن در گرو وجود پيوندى واقعى در جهان واكنشهاى شيميايى است، پيوندى ميان طلابودن و قابليتحلشدن در تيزاب كه هيچ ربطى به منطق نمادى ندارد.
در ميان فلاسفه تحليلى وجود بسيارى از اينگونه تفاوتهاى ظاهرى ميان منطق نمادى و زبان متعارف به نگرشهاى گوناگونى دامن زدهاست، از سوءظن كامل به ذىربط بودن منطق نمادى به زبانهاى غيرمصنوع گرفته تا نگرشى كه زبان متعارف را محمل مناسبى براى بيان دقيق حقايق علمى قلمداد نمىكند.
تفاسير مختلف از نسبت منطق با زبان. بسيارى از فلاسفه تحليلى معتقدند كه منطق نمادى مىتواند چارچوبى مناسب براى زبانى ايدئال يا كامل فراهم آورد. اين حكم را مىتوان به دو صورت مختلف تعبير كرد:
1 - راسل و ويتگنشتاين دوره اول معتقد بودند كه منطق مىتواند به نحو دقيقى ساختار واقعى همه زبانها را آشكار سازد. در نتيجه هر نوع انحراف ظاهرى از اين ساختار در زبان متعارف بايد ناشى از اين واقعيت دانسته شود كه دستور ظاهرى، ( surface grammar) زبان متعارف نمىتواند ساختار واقعى آن را آشكار سازد و لذا مىتواند امرى گمراهكننده باشد. فلاسفهاى كه مدافع اين نظر بودهاند، به قصد تكميل آن، غالبا كوشيدهاند تا ظهور مسائل فلسفى را به مسحورشدن توسط ويژگيهاى ظاهرى زبان نسبت دهند. براى مثال، به دليل شباهت ميان دو جمله «ببرها گاز مىگيرند» و «ببرها وجود دارند»، ممكن است چنين به نظر رسد كه فعل «وجودداشتن»، همچون ديگر افعال، محمولى را بر موضوع حمل مىكند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر